عصر انتظار | ||
قبل از جبهه رفتن پسرم ، دوباره رویایی در عالم خواب دیدم، مردانی به خانه ی من آمده بودند، یکی از آنها قامت بلند و ریش بلندی داشت و دیگری کوتاه تر بود و سبیل تاب داده ای داشت و دیگری سن کمی داشت و پسربچه ی کوچکی بود، مرد بلندقد به من گفت من ابراهیم خلیل الله هستم و این بچه هم اسماعیل است و این مرد هم، جلاد. آمده ایم تورا امتحان کنیم ، چه کسی را حاضری در راه خدا فدا کنی؟ من گفتم: خودم و همسرم و پدرم، هر کداممان را بخواهی قربانی میشویم، اما او پسرم امیر را نشان داد و گفت این فرزندت را باید قربانی کنی و بعد جلاد دست و پای امیر را بست و لب باغچه برد. دلم لرزید، گفتم نکند واقعا سرش را ببرد اما توکل کردم به خدا، جلاد چاقو را روی گردن امیر گذاشت ولی همان وقت از آسمان بره ای فرستاده شد،مرد قدبلند به من گفت تا شش ماه این فرزند را به تو بخشیدیم... همان زمان از خواب بیدار شدم و به همسرم گفتم فردا بره ای به همان نشانه ها که در خواب دیدم بخر و قربانی کن، این کار را کردیم درست شش ماه بعد امیرحرف از جبهه رفتن زد... راوی: مادر بزرگوار شهید [ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:3 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ]
[ نظرات () ]
|
||