عصر انتظار | ||
[ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:18 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ]
[ نظرات () ]
امیر ته چین اسفناج خیلی دوست داشت، یک شب ته چین اسفناج پخته بودم و بعد دلم هوای پسرم را کرد، با عکسش حرف میزدم و میگفتم میدانم ته چین اسفناج دوست داشتی عزیزم چکار کنم به روحت برسد؟ وقتی میخواستم بخوابم از آشپزخانه صدای غذا خوردن کسی می آمد، تا بلند شدم انگار کسی مثل سایه از جلوی چشم هایم رفت و بعد دیدم از کنار دیگ غذا مقداری کم شده،فردا صبح از تک تک بچه هایم پرسیدم که شاید آنها آمده اند و رفته اند ، اما هیچکدام به خانه ی من نیامده بودند، خودم فهمیدم چه کسی سر دیگ رفته بود، نوش جانش... راوی: مادر بزرگوار شهید [ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:16 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ]
[ نظرات () ]
[ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:12 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ]
[ نظرات () ]
[ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:10 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ]
[ نظرات () ]
[ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:6 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ]
[ نظرات () ]
قبل از جبهه رفتن پسرم ، دوباره رویایی در عالم خواب دیدم، مردانی به خانه ی من آمده بودند، یکی از آنها قامت بلند و ریش بلندی داشت و دیگری کوتاه تر بود و سبیل تاب داده ای داشت و دیگری سن کمی داشت و پسربچه ی کوچکی بود، مرد بلندقد به من گفت من ابراهیم خلیل الله هستم و این بچه هم اسماعیل است و این مرد هم، جلاد. آمده ایم تورا امتحان کنیم ، چه کسی را حاضری در راه خدا فدا کنی؟ من گفتم: خودم و همسرم و پدرم، هر کداممان را بخواهی قربانی میشویم، اما او پسرم امیر را نشان داد و گفت این فرزندت را باید قربانی کنی و بعد جلاد دست و پای امیر را بست و لب باغچه برد. دلم لرزید، گفتم نکند واقعا سرش را ببرد اما توکل کردم به خدا، جلاد چاقو را روی گردن امیر گذاشت ولی همان وقت از آسمان بره ای فرستاده شد،مرد قدبلند به من گفت تا شش ماه این فرزند را به تو بخشیدیم... همان زمان از خواب بیدار شدم و به همسرم گفتم فردا بره ای به همان نشانه ها که در خواب دیدم بخر و قربانی کن، این کار را کردیم درست شش ماه بعد امیرحرف از جبهه رفتن زد... راوی: مادر بزرگوار شهید [ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:3 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ]
[ نظرات () ]
سال 53 تصادف شدیدی در جاده مشهد داشتیم و پسر شهیدم صدمه ی زیادی دیده بود، دکترها از او قطع امید کرده بودند و میگفتند دچار ضایعه ی مغزی شده،من به یاد حرف پدرم افتادم که میگفت اگر هفتاد حمد به مرده بخوانی زنده خواهد شد، من هم همین کار را کردم با وجود اینکه خودم زخمی و بدحال بودم حمدها را یکی پس از دیگری میخواندم و به پسر و دختر بزرگم فوت میکردم، هنوز صبح نشده بود که پسرم چشم هایش را باز کرد و مرا صدا زد، من با تعجب گفتم: امیر حالت خوب شده؟ و با دستش جایی را نشان میداد و میگفت: امام رضا...امام رضا شفایم داد مادر... بعد ازآن دکترها آزمایش و عکس ها را دوباره انجام دادند و در کمال تعجب گفتند که هیچ مشکلی در سرش دیده نمیشود. راوی: مادر بزرگوار شهید [ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:0 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ]
[ نظرات () ]
شبی خواب دیدم به محضر امام خمینی رسیدم با گریه و زاری از ایشان درخواست میکنم که فرزندم را شفا دهد اما ایشان در جواب من دستشان را به علامت رد کردن تکان می دادنند، با اصرار زیاد و گریه های پی در پی من، امام عکسی از یک فرد نورانی نشانم داد و فرمود برو! این بچه مال شما نیست، مال ماست. راوی: مادر بزرگوار شهید [ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 12:57 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ]
[ نظرات () ]
|
||