پیچک

پمپ بنزین | یاس تم
وصیت نامه | آلودگی هوا
چهل شاخص | موسیقی
کد لحظه شمار غیبت امام زمان برای وبلاگهای مهدویت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عصر انتظار
ذکر و کلام روز
تاریخ روز ذکر روزهای هفته
امکانات وبلاگ
دعای فرج وصیت شهدا

برای نمایش تصاویر گالری کلیک کنید


مهدویت امام زمان (عج)

 شانه ی تخم مرغ از دستانم رها شد و به زمین افتاد وقتی خبر شهادت امیر را از میان حرف های زنان کوچه شنیدم، همسرم میگفت پیدا میشود، شهید نشده... اما تا پیدا شدنش 15 سال گذشت و پدرش در میان انتظار دیدن روی پسرش از دنیا رفت...

راوی: مادر بزرگوار شهید



[ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:18 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ] [ نظرات () ]

 امیر ته چین اسفناج خیلی دوست داشت، یک شب ته چین اسفناج پخته بودم و بعد دلم هوای پسرم را کرد، با عکسش حرف میزدم و میگفتم میدانم ته چین اسفناج دوست داشتی عزیزم چکار کنم به روحت برسد؟ وقتی میخواستم بخوابم از آشپزخانه صدای غذا خوردن کسی می آمد، تا بلند شدم انگار کسی مثل سایه از جلوی چشم هایم رفت و بعد دیدم از کنار دیگ غذا مقداری کم شده،فردا صبح از تک تک بچه هایم پرسیدم که شاید آنها آمده اند و رفته اند ، اما هیچکدام به خانه ی من نیامده بودند، خودم فهمیدم چه کسی سر دیگ رفته بود، نوش جانش...

راوی: مادر بزرگوار شهید


[ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:16 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ] [ نظرات () ]

موقع اعزام ما رساندیمش مقر، به محض پیاده شدن از ماشین مثل پرنده پرکشید و رفت، اصلا نتوانستیم با او خداحافظی کنیم، دیگر ندیدیمش، رفتنش برگشتی نداشت.

راوی:مادر بزرگوار شهید



[ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:12 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ] [ نظرات () ]

هنوز پانزده سالش نشده بود که با دستکاری شناسنامه اش رفت پادگان امام حسین برای آموزش، من هم 9 روز پشت در پادگان میرفتم تا ببینمش اما سپرده بود بگویند نیست، نمیخواست بیاید و گریه های مرا ببیند و من برگردانمش.

راوی: مادر بزرگوار شهید


[ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:10 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ] [ نظرات () ]

 از در که آمد داخل لباس جبهه تنش بود، برایش بزرگ بود آستین لباس و پاچه ی شلوار را چند تا زده بود، گفت میخواهم بروم جبهه، پدرش گفت تو هنوز بچه ای و برایت زود است، اما اصرار داشت برود میگفت مگر حضرت قاسم چندسالش بود که رفت و شهید شد؟ خدا مرا انتخاب کرده و رفت...

راوی: مادر بزرگوار شهید


[ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:6 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ] [ نظرات () ]

قبل از جبهه رفتن پسرم ، دوباره رویایی در عالم خواب دیدم، مردانی به خانه ی من آمده بودند، یکی از آنها قامت بلند و ریش بلندی داشت و دیگری کوتاه تر بود و سبیل تاب داده ای داشت و دیگری سن کمی داشت و پسربچه ی کوچکی بود، مرد بلندقد به من گفت من ابراهیم خلیل الله هستم و این بچه هم اسماعیل است و این مرد هم، جلاد. آمده ایم تورا امتحان کنیم ، چه کسی را حاضری در راه خدا فدا کنی؟ من گفتم: خودم و همسرم و پدرم، هر کداممان را بخواهی قربانی میشویم، اما او پسرم امیر را نشان داد و گفت این فرزندت را باید قربانی کنی و بعد جلاد دست و پای امیر را بست و لب باغچه برد. دلم لرزید، گفتم نکند واقعا سرش را ببرد اما توکل کردم به خدا، جلاد چاقو را روی گردن امیر گذاشت ولی همان وقت از آسمان بره ای فرستاده شد،مرد قدبلند به من گفت تا شش ماه این فرزند را به تو بخشیدیم...

همان زمان از خواب بیدار شدم و به همسرم گفتم فردا بره ای به همان نشانه ها که در خواب دیدم بخر و قربانی کن، این کار را کردیم درست شش ماه بعد امیرحرف از جبهه رفتن زد...

راوی: مادر بزرگوار شهید


[ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:3 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ] [ نظرات () ]

سال 53 تصادف شدیدی در جاده مشهد داشتیم و پسر شهیدم صدمه ی زیادی دیده بود، دکترها از او قطع امید کرده بودند و میگفتند دچار ضایعه ی مغزی شده،من به یاد حرف پدرم افتادم که میگفت اگر هفتاد حمد به مرده بخوانی زنده خواهد شد، من هم همین کار را کردم با وجود اینکه خودم زخمی و بدحال بودم حمدها را یکی پس از دیگری میخواندم و به پسر و دختر بزرگم فوت میکردم، هنوز صبح نشده بود که پسرم چشم هایش را باز کرد و مرا صدا زد، من با تعجب گفتم: امیر حالت خوب شده؟ و با دستش جایی را نشان میداد و میگفت: امام رضا...امام رضا شفایم داد مادر...

بعد ازآن دکترها آزمایش و عکس ها را دوباره انجام دادند و در کمال تعجب گفتند که هیچ مشکلی در سرش دیده نمیشود.

راوی: مادر بزرگوار شهید



[ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 1:0 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ] [ نظرات () ]

شبی خواب دیدم به محضر امام خمینی رسیدم با گریه و زاری از ایشان درخواست میکنم که فرزندم را شفا دهد اما ایشان در جواب من دستشان را به علامت رد کردن تکان می دادنند، با اصرار زیاد و گریه های پی در پی من، امام عکسی از یک فرد نورانی نشانم داد و فرمود برو! این بچه مال شما نیست، مال ماست.

راوی: مادر بزرگوار شهید



[ پنج شنبه 94/4/25 ] [ 12:57 صبح ] [نویسنده:محمد محمدپور ] [ نظرات () ]
          

.: WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

لینک های مفید
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 56567